ادامه
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
ادامه
نوشته شده در دو شنبه 2 بهمن 1391
بازدید : 163
نویسنده : مهدی

ادامه  داستان زندگی مرحمت روستا زاده

من متولد روستای دورافتاده در ییلاقا ت در فاصله 35 کیلومتری مرکز شهرفاقد هرگونه امکانات رفاهی بوده به دنیا آمدم

رفای خوش نشینی امکانات امروزه نبود ولی صفا و صمیمیت و یکدلی و همیاری ؛ نوع دوستی رفت آمد های شبانه ؛ شب نشینی و خوشی بود .

درکار خیر و شر کمک هم دیگر بودند از هم غافل حتی برای یک نیم روز نبودند. من در خانواده شلوغ 11 نفری بزرگ شدم مثل تمام خانواده روستایی پرجمعیت ؛ تا آنجا که یادم هست ؛ یک خانه گلی داشتیم یک اتاق داشت ویک انباری مانند دیگر برای پخت و پزوتنوری هم در حیاط خانه مان برای پخت نان وای چه لذتی داشت که نان از تنور بیرون می آمد دور مادرمان را می گرفتیم نان تازه می خواستیم خالی خالی می خوردیم مثل پیتزای امروز و بهتر ازآن مزه می داد

آنطور که برایم تعریف شده تولد من تقریبا یک سال بعد از ازدواج بزرگترین برادرم بوده است. پسرش تقریبا بامن هم سن می باشد

من به 6 سالگی که رسیدم برخی کارهایم و حرکتهای یادم می اید. از همان بجگی کمک خانه بودم . در کشاورزی که گندم دیم بود ومحصول خیلی ناچیز می داد ولی بابرکت بود همراهشان بودم

درنگهداری وچرای دام گوسفند وگاودنبالشان بودم. جمع اوری علوفه کمک می کردم علوفه ها را از چند کیلومتری علفزار تا دم در خانه و طویله با اسب حمل می کردند . من هم دنبال اسب بار شده همراه دیگران کمک می کردم/ به یکی از برادرانم خیلی وابسته شده بودم.هرجا می رفت دنبالش راه می افتادم و گریه می کردم. دومین برادر بزرگترخانه بود خدا رحمتش کند.

ما در خود ییلاقمان که خانه های ثابت داشتیم تابستانه بالاترمی رفتیم چادر می زدیم. ییلاق و قشلاق می کردیم . بهار که می شد گاو گوسفندها را به چراگاههای بلند تر می بردیم. مدتی به قلعه خرمن و گیله کاکو؛ بعدش مکان تغیی یافت به طرف شله یور و چورون

این روال زندگی ام طی شد هفت سالم بود که فردی قران سوادی پیدا شد و مکتبخانه ای دایر کرد من رفتم مکتبخانه و کمی قرآن یادگرفتیم و حروف الفبا آموختیم . استعداد خوبی داشتم زودی چیزهایی را اموختم. وای فلک زدن مکتبدار برخی بچه هرپز یادم نمی رود پاهایش را می بست چه چوبی می زد .

واما اصل سرنوشت وزندگی ام از این به بعد است که بجه هایکی پس از دیگری برای تحصیل روانه شهر می شدند. خانواده من نسبت به انها توانایی مالی کمتری داشت . قاد به پرداخت هزینه تحصیل در شهر را نداشت.پدر ومادرم پیربودند من اخرین بچه بودم.

اما با حرکت بچه به طرف شهر من هم که شوق شهر از یک طرف و علاقه ام به درس خواندن از طرف دیگر و

دوست داشتم به هر طریقی به شر برسم درس بخوانم . هشت سالم بود داشت دیر می شد زدم به گریه و ادامه دارد



000



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: