پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
یامهدی ادرکنی
نوشته شده در جمعه 30 فروردين 1392
بازدید : 121
نویسنده : مهدی


 لا أقل به خاطر زینب ظهور کن

دیگر بتاب از افق مکه ، ماه من!

این جاده های شب زده را غرق نور کن . . .

یا مهدی ادرکنی

 

123 1342



عکس
نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1392
بازدید : 115
نویسنده : مهدی

درا

123 1342



چه کسی رادوست دارید
نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1392
بازدید : 152
نویسنده : مهدی

ادامهر

123 1342



مانده درانتخابات مانده در راه مانده ازهمه جا
نوشته شده در چهار شنبه 28 فروردين 1392
بازدید : 99
نویسنده : مهدی

مسولان یا خود کاندیدند یا درگیر کاندیند یا حامی اند یا ...حالا

در همه حال جامانده ها مردمند فراموشند نه اینکه اینها هستند باید بگزینند

ایا اینها هستند ولی نعمتان نظام پس چرا کسی بهایشان نمی دهد

چقدر شعار چقدر وعده چقدر امید دادن بی خودی همه سر کاریم

نه خانه ای نه زمینی نه مهر نه هزار متری حتی به هفتادش راضییم

نه کنترلی نه حسابی نه کتابی نه کاهشی نه ثباتی خبر همه تکراری وعده و وعید

خودرو یی باشد میوه ای باشد برنجی، گوشتی؛ مرغی؛ سیب زمینی ؛پیازی

کدام درست شد کدام تثبیت شد کدام سرجایش برگشت کدام حقوق همگون تورم بازار شد

ارز و طلا وسکه بماند کار بزرگان پولداران  مال جشن بپا کنندگان

سفرروندگان خارج نشینان خارج دیدگان می دانند و بس

حال ماییم و هرروز و گرانی و تورم اجاره نشینی

استماع حرفهای نبود مشکل در مسکن ؛اشتغال؛ووو..........................

123 1342



حدیث 11
نوشته شده در سه شنبه 27 فروردين 1392
بازدید : 118
نویسنده : مهدی

 

امام صادق علیه السلام می فرماید:
ای شیعیان زینت ما باشید و موجب زشتی و سرشکستگی ما نباشید، با مردم سخن نیکو و
 درست بگویید و زبان هایتان راحفظ کنید و آن را از حرف های اضافی و ناروا بازدارید
//////////////////////

123 1342



gf
نوشته شده در دو شنبه 26 فروردين 1392
بازدید : 156
نویسنده : مهدی
123 1342



یا فاطمه بنت نبی ادرکنی
نوشته شده در شنبه 24 فروردين 1392
بازدید : 108
نویسنده : مهدی

[ فاطمه در میدان های جنگ
فاطمه علیهاالسلام در جنگ ها، کنار پیامبر خدا بود. حتی

در جنگ احد پس از انتشار خبر
کشته شدن پیامبر خدا صلی الله علیه و آله با تنی چند از زنان

شتابان به سوی جبهه حرکت
کرد و فاصله میان مدینه و احد را پیاده پیمود، چون پدر را با دندان شکسته و پیشانی مجروح
یافت، صورت پدر را شست وشو داد و زخم پیشانی اش را درمان نمود.


فاطمه علیهاالسلام طبیب پدر بود و زخم های پدر را درمان می کرد.
در جنگ احزاب که مدینه در محاصره قرار داشت، هر کس به اندازه توان خود،

جنگ را پشتیبانی
می کرد.

زهرا علیهاالسلام نیز نان می پخت و قسمتی از نیازمندی های مجاهدان را تأمین می
نمود. در یکی از روزها که برای فرزندان خود نانی تازه آماده کرده بود، نتوانست بدون پدر از آن
استفاده کند؛ از این رو، به خط مقد مّ جبهه نزد پدر شتافت و گفت: پدر جان! قرص نانی پخته
ام، دلم آرام نگرفت که بدون شما میل کنم، آن را برای شما آورده ام.
این، او لّین » : پیامبر نگاه مهربانش را به دخترش دوخت و آنگاه با صدایی آرام و خسته گفت
 غذایی است که پس از سه روز، پدرت بر دهان می گذارد
آن حضرت در هنگام فتح مکه برای پدر خیمه ای برپا کرد و آب

 برای او آماده ساخت تا گرد و غبار را از تنش بشوید و رهسپار مسجد الحرام شود.
عشق فاطمه به پیامبر، یک عبادت بود. رابطه این دو باهم، فروغی آسمانی داشت. او همیشه
( پدر را، پدر جان می خواند (یا ابة).
 او بسیار تصدیق کننده پیامبر بود، و کوشش فراوانی در حفظ احادیث حضرت داشت.
همواره خشنودی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را بر خشنودی خود، مقد مّ می داشت. و
بارها برای کسب رضایت وی از غذا، لباس، پرده، گردن بند و حتی دست بند فرزندانش گذشت
 و آنها را در راه خدا ایثار کر
د.

((برگرفته از کتاب /پرتوی از مکتب زهرا/))

123 1342



السلام علیک یابن رسول الله
نوشته شده در شنبه 24 فروردين 1392
بازدید : 113
نویسنده : مهدی

ایام شهادت بی بی دوعالم

حضرت فاطمه زهرا؛ صدیقه طاهره؛ ام ابیها؛سلام الله علیه بر دوستداران اهل بیت علیه السلام تسلیت باد

//////////////////////////

123 1342



حدیث 10
نوشته شده در چهار شنبه 21 فروردين 1392
بازدید : 120
نویسنده : مهدی

حضرت فاطمه زهرا صدیقه کبری بانوی دوعالم سلام الله علیه :

من از دنیای شما، به سه چیز علاقه دارم:

1. انفاق در راه خدا؛
2. تلاوت قرآن؛
 3. نگاه کردن به سیمای پدرم رسول خدا

*************

123 1342



دانه ای
نوشته شده در سه شنبه 20 فروردين 1392
بازدید : 143
نویسنده : مهدی

ااققاقا للططفا

یک عدد سیب 2تا پسسسته

یک عدد سیب یک عععدددد پپپیاززز

یک عدد و نصصصفیی پرتتغال

اگر اممکاننن داررد اررز راه می دهد

تخفففیف می دهید

یک عددد گوجه ههم بدهید

متشکررریییییم اقققاقققا

از من تشکر ننکنننیید از ریییسسس جمهور محترم

و مسووولانن اقققتتصصاددییی کاردان که این همه فکرمان هسستننند

تتتتشششکککر کنیییید

متتتتششکککریییمم اقاقققاییووون

123 1342



حدیث 9
نوشته شده در دو شنبه 19 فروردين 1392
بازدید : 165
نویسنده : مهدی

حضرت فاطمه سلام الله علیه:

بهترین شما، افراد متواضع اند و آنان که
 همسران شان را گرامی می دارند
و نیز می فرماید:
بهترین شما، کسی است که نماز را با عشق و خوشحالی استقبال نموده و بدون احساس
 سنگینی و کسالت، وظیفه خود را انجام دهد
//////////////////////////

123 1342



بیچا ره ها
نوشته شده در یک شنبه 18 فروردين 1392
بازدید : 159
نویسنده : مهدی

دیوار ی کوتاهتر از دیوار کارمند جماعت پیدا نشد

یک جا بالاخره افرادی پیدا می شود که قانون در موردشان دقیق اجرا شود

هر افزایشی غیر قانونی بالاخره با چراغ سبز اقایان قانونی می شود

ولی اندک افزایش بخور و نمیر عده ای کارمند چشم به دست دولت

باید کاملا قانونی شود اگر تصویب شد اجرا شود

فدای سرشان که با این همه گرانی چه بلایی سرشان می آید

عدالتی بهتر از این کجای دنیا سراغ دارید

افزایش یارانه هم که منتفی است قبلتر پیش از گزانی ها عدم افزایش

منطقی بود ولی نمی دانم چه فکر می کنند سیب زمینی 2000؛ اقای پیاز محترم

2500؛ بانوی محترمه گوجه 5000 دیگر منتظر چه هستند

ایا چیزی مانده که آقایان با مخالفت افزایش حقوق و یارانه آن را کنترل و مهار نمایند

به مردم خدمت کنند

یا فشا ربه عده ای عین خدمت است

خدا به دادمان برسد ما که قدرت خریدمان صفر شد حالا یکی پیدا شد و گفت

50 درصد کاهش یافته خدا گدرش را بیامرزد

لبیک یا خامنه ای

123 1342



8
نوشته شده در شنبه 17 فروردين 1392
بازدید : 190
نویسنده : مهدی


حضرت فاطمه زهرا (س):

از بخل بر حذر باش!
که آن بیماری در شخص کریم نمی باشد.

از بخل دوری کن! زیرا آن، درختی در آتش دوزخ است
که شاخ و برگش در دنیاست،

پس هر کس به آن بیاویزد، داخل آتش می گردد.
و بر تو باد به سخاوت! چرا که سخاوت،

درختی از درختان بهشت است که شاخ و برگش بر
روی دنیا گسترده شده،

پس هر کس به شاخه ای از شاخه هایش آویزان شود،

آن شاخه او را
به بهشت می کشاند

123 1342



حدیث 8
نوشته شده در شنبه 17 فروردين 1392
بازدید : 119
نویسنده : مهدی
123 1342



hgghjjkk8jgfd
نوشته شده در چهار شنبه 14 فروردين 1392
بازدید : 140
نویسنده : مهدی

hfh

123 1342



روز طبیعت , طبیعت را پاس بداریم تا برهمه خوش بگذرد
نوشته شده در دو شنبه 12 فروردين 1392
بازدید : 126
نویسنده : مهدی

روز سیزده همه مبارک

درختان روح آمد بهار خرّم و آمد رسولِ یار  

                  مستیم و عاشقیم و خُماریم و بی قرار 
ای چشم و ای چراغ، روان شو به سوی باغ

              مگذار شاهدانِ چمن را در انتظار 
گُل از پیِ قدوم تو در گلشن آمده است  

                  خار از پیِ لقای تو گشته است خوش عذار 
ای سرو، گوش دار که سوسن به شرح تو  

                 سر تا به سر زبان شده بر طرف جویبار 
گویی قیامت است که بر کرد سر ز خاک

                           پوسیدگانِ بهمن ودی، مردگانِ پار 
تخمی که مرده بود، کنون یافت زندگی    

                         رازی که خاک داشت، کنون گشت آشکار 
شاخی که میوه داشت، همی نازد از نشاط

                 بیخی که آن نداشت، خجل گشت و شرم سار 
آخر چنین شوند درختان روح نیز  

                                      پیدا شود درختِ نکو، شاخ بختیار

123 1342



روز جمهوری اسلامی گرامی
نوشته شده در یک شنبه 11 فروردين 1392
بازدید : 106
نویسنده : مهدی

123 1342



روز جمهوری اسلامی 12فروردین مبارک باد
نوشته شده در یک شنبه 11 فروردين 1392
بازدید : 114
نویسنده : مهدی

و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين. صدق الله العظيم

123 1342



حدیث 7
نوشته شده در یک شنبه 11 فروردين 1392
بازدید : 137
نویسنده : مهدی

فاطمه علیه االسلام از پدر بزرگوارش نقل می نماید که آن حضرت فرمودند:

فاطمه
جان! مردان و زنانی که نماز را سبک می شمارند، خداوند آنان را به پانزده خصلت مبتلایشان
گرداند؛

که
شش تای از این ویژگی ها در دنیا گریبان شان را می گیرد،

و سه تای آنها در هنگام فراق جان
از جسم،

و سه تای دیگر در قبر،

و سه تای باقی مانده در روز قیامت آنگاه که از قبر به پا می
خیزند:
الف) آن شش کیفری که در این دنیا، به آنان می رسد:
1-خد اوند برکت را از عمرشان برمی دارد. 
2. برکت از ثروت آنان برداشته می شود.
3. فروغ صالحین از سیمای آنان محو می گردد.
4. سایر اعمال آنان نیز پذیرفته نیست.
5. دعایشان بالا نمی رود و قرین اجابت نمی گردد.
نگردند.  6. پرتو دعای نیکان بر آنان، نتابد و آنان مشمول دعای ابرار نگردند
ب) آن سه خصلتی که هنگام موت، به آنان می رسد:
1. خوار و ذلیل از دنیا می روند.
2. گرسنه قبض روح می شوند.
3. تشنه از دنیا می روند؛ به گونه ای که اگر آب های دنیا را به کام شان بریزند عطش آنان بر
طرف نمی گردد.
ج) آن سه موضوعی که در قبر، گریبان آنان را می گیرد:
1. خداوند، فرشته ای را در قبر بر آنها می گمارد تا آنان را بیازارد.
2. خداوند، قبر را بر آنها تنگ می گرداند.
3. قبرشان تاریک خواهد بود.
د) آن سه خصلتی که در رستاخیز، شامل حال شان می شود:
1. خدا، ملکی را مأمور می کند تا آنان را در حضور مردم به چهره بر
زمین بکشد.

2. در هنگام حساب، با شد تّ مورد حسابرسی قرار می گیرند.
3. خداوند، نگاه مهربانانه خود را از آنان دریغ می دارد و آنها را پاک نمی گرداند، و برای آنان
است عذاب دردناک
.
 ((بحارالانوار ))

123 1342



حدیث 6
نوشته شده در شنبه 10 فروردين 1392
بازدید : 149
نویسنده : مهدی

حضرت فاطمه (س):

آن کس که
بر بال اخلاص عبادتش را بالا فرستد، خداوند عز وّجل بهترین بهره ها را به سوی او فرو فرستد.

123 1342



زندگی می گذرد
نوشته شده در جمعه 9 فروردين 1392
بازدید : 207
نویسنده : مهدی

 زندگی مرحمت روستایی

کودکی وروستای من

من متولد روستای دورافتاده ازیکی از ییلاقا ت ایران گسترده اسلامی هستم، فاصله روستا ی من تا مرکز شهر35 کیلومترمی باشد. روستای من زمان مافاقد هرگونه امکانات رفاهی بوده  هیچ ماشینی تردد نداشت . یک را ه مالروداشت مردم برای رفت امد شهز با چهار پا یا پای پیاده این مسیر را یک روزه طی می کردند .پس از خرید  مورد نیاز و فروش محصولات خود شب یا صبح برمی گشتند. الان روستای ما و روستاهای همجوار آب دارد ؛ جاده اسفالته دارد، برق دارد، افراد اشرافی با ماشینهای آنچنانی تردد دارند. شهرهای دور و نزدیک زمینها را خرید کرده ویلاهای مدرن و شیک رنگارنگ ساختند و به سبک وسلیقه های مختلف ، چهره روستاه بطور کلی تغییر کرده است .

نسل هم تغییر کرده ، الان به روستا نمی شود اسم روستا داد . تابستانهایش پرتردد، شلوغ ؛ پرسرصدا ونمای کوچکی از شهر است و می رود چون شهرها دچار معضل مصرف گرایی، تولید زباله ، انباشت زباله و الودگی های مربوط شود. روستای من را کوه و جگل احاطه کرده جای خوش آب و هوا و تابستانهای بهاری و بهارش سرسبز و زیباست.

یک طرفش جنگل است  و کوه می گویند تیمشه؛ طرف دیگرش کوه است و صخره و تک درختان پراکنده می گویند هفتانی

که دارای جوی ابهای مختلف موقع باران آب به طرف پایین که چاله مانند است و علوفه زار مردم ،سرازیر می شود می گویند اووانه بوغاز؛ رودی از وسطش می گذرد و آبشار بلندی دارد دیدنی ، موقع باران سیلابی است و طغیان کند در مسیرش به خانه ها رحم نمی کند که یکبار یک خانه را با تمام وسایلش وگاوهایش را باخود برد

طرف دیگر روستای به روستاهای دیگر وصل است که در جنگل هستند بالاتر که می روی به فضای آزاد بدون جنگل و کوه می رسی ؛ طرف دیگر روستایم روستای پایین دستی است که درختان گردو و زیبا پوشانده و راه شهر از وسطش می گذرد و همانطور چند روستای دیگر در مسیر هست .

مردم ساده با صفایی داشت،الان چهره عوض کرده، تقلیدی شده از آداب رسوم شهرو فرنگ، از تجملات و چشم هم چشمی، وسایل لوکس ، رفاه خوش نشینی امکانات امروزه خبری نبود .ولی صفا و صمیمیت و یکدلی و همیاری ؛ نوع دوستی رفت آمد های شبانه ؛ شب نشینی و خوشی بود .

اما الان فرق کرده هرکس در لاک خود فرو رفته دنبال سود بیشتر و مدجدیدتر و ویلا و ماشین مجلل تراست. حرص مال دنیا می خورند و در مال اندوزی از هم دیگر سبقت می گیرند . چشم هم چشمی اوج خود رسیده هیچکسی به داشته خود قانع نمی شود.

مردمش آنزمان، با نان و پنیر سه وعده کنار آمده بودند و راضی بوده از خدای خود غافل نبودند . شاکر بودند و دعاگو،درکار خیر و شر، کمک هم دیگر بودند .از هم غافل حتی برای یک نیم روز نبودند. من در خانواده شلوغ 11 نفری بزرگ شدم مثل تمام خانواده روستایی پرجمعیت ؛ تا آنجا که یادم هست ؛ یک خانه گلی داشتیم یک اتاق داشت ویک انباری مانند ، برای پخت و پزاستفاده می شد ،وتنوری هم در حیاط خانه مان برای پخت نان،  بود.وای چه لذتی داشت که نان از تنور بیرون می آمد دور مادرمان را می گرفتیم نان تازه می خواستیم .خالی خالی می خوردیم مثل پیتزای امروز و بهتر ازآن مزه می داد

آنطور که برایم تعریف شده تولد من تقریبا یک سال بعد از ازدواج بزرگترین برادرم بوده است. پسرش تقریبا بامن هم سن می باشد

من به 6 سالگی که رسیدم برخی کارهایم و حرکتهای یادم می اید. از همان بچگی کمک خانه بودم . در کشاورزی که گندم دیم بود ومحصول خیلی ناچیز می داد ولی بابرکت بود همراهشان بودم

درنگهداری وچرای دام گوسفند وگاودنبالشان بودم. جمع اوری علوفه کمک می کردم ،علوفه ها را از چند کیلومتری علفزار تا دم در خانه و طویله با اسب حمل می کردند . من هم دنبال اسب بار شده همراه دیگران کمک می کردم/ به یکی از برادرانم خیلی وابسته شده بودم.هرجا می رفت دنبالش راه می افتادم و گریه می کردم. دومین برادر بزرگترخانه بود خدا رحمتش کند.

ما در خود ییلاقمان که خانه های ثابت داشتیم تابستانها بالاترمی رفتیم چادر می زدیم. ییلاق و قشلاق می کردیم . بهار که می شد گاو گوسفندها را به چراگاههای بلند تر می بردیم. مدتی به قلعه خرمن و گیله کاکو؛ بعدش مکان تغییر یافت به طرف شله یور و چورون

نمی دانم چرا؟ شاید بدلیل نامردی ها بود. نامردی هرگز از غریبه نیست از خویشان بدتر و تلختر است . دایی زاده ها چشم دیدن ما را نداشتند.این روال زندگی ام طی شد .هفت سالم بود که فردی قران سوادی پیدا شد و مکتبخانه ای دایر کرد من رفتم مکتبخانه و کمی قرآن یادگرفتیم و حروف الفبا آموختیم . استعداد خوبی داشتم زودی چیزهایی را اموختم. وای فلک زدن مکتبدار برخی بچه ها هرگز یادم نمی رود پاهایش را می بست چه چوبی می زد . مکتبخانه مدتی خانه دایی من بود ،پسرش را به فلک بست و آویزان جلوی چشم مادرش کتکش زد . چه منظره ای بود.

بازیهای بچگانه ما سوار براسب چوبی دویدن در چمنزار ها بود. یااگرتوپی و گویی ساخته می شد بازی می کردیم. یارانه تلویزیون کاست و سی دی مثل بچه های امروزی که خدایشان بدهد نداشتیم. کفش لاکی می پوشیدیم از چند جا وصله اش می کردیم یک عمر آنرا با خود داشتیم . مثل امرزی ها که ماشاالله سیری ندارند هر روز مد عوض می کنند شلوار بروز و بلوز و موی سر به روزژل زده

یاد شعری آذری مرحوم شهریار می افتم در همین مورد گویای واقعی بچگی ماست

کاش قایدوب بیر ده اوشاق اولایدیم

بیرگل چوب آندان سوراسولایدیم

آی اوزیمی او ازدرن گوننریم

آقاج مینوب آت گزدرن گوننریم

بزرگترها هم بازیهای محلی مثل کمربند؛ یا کلاه برداشتن و دویدن که اسمهای خوبی داشت الان یاد ندارم،بازی میکردند روحبخش شادی آفرین بود همه بانشاط وبی دغدغه ازافزایش ثانیه ای قیمتها بودند . بی توجهی مسولان و بی خیالی شان را نمی دیدند ونمی شنیدند و حرص نمی خوردند

ما در ایام عزاداری سید وسالار شهیدان امام حسین علیه السلام هم به سبک سنتی با مداحی مداحان محلی به شیوه خود که ساده و بی آلایش بود ، مراسم سینه زنی و زنجیر زنی داشتیم.ادا اطوال در کار نبود. پول و بساط و ولخرجی خبری نبود . صادقانه بر سینه ها میزدند از روی عشق بود

مسجدی داشتیم در محل پایینتر که از چند محل مردم درآن مسجد جمع می شدند. محلهای ما سنی نشین هم هستند و آنها هم همانند تشیع به مسجد ما می آمدند عزاداری می کردند

ما شب حدود دوکیلومتر را شب باید از رودخانه ها و جنگل ودره می گذشتیم تا به مسجد می رسیدیم و نصف شب هم برمی گشتیم .

چراغ دستی هم خیلی کم بود برخی داشتند و بیشتر فانوس بدست بودند وما هم تو،تاریکی بی خیال، راهمان را می گرفتیم می رفتیم

یک  رودخانه دره ای وجنگلی ترسناک بود می گفتند جن دارد و زمانی یکی از آنجا می رفت اسبش راه نمی رفت چون حیوانان جن ر امی بینند . ما با شنیدن این حرفها هم بیشتر می ترسیدیم وتنهایی از آنجا می خواستیم رد بشویم با ترس و لرز و با گفتن بسم اا .. بسم اووو بود

آماده رفتن مدرسه

بجه هایی ده هم سن وسالهایم ،بزرگ شدند وقت مدرسه رفتن بود.یکی پس از دیگری برای تحصیل روانه شهر می شدند. خانواده من نسبت به انها توانایی مالی کمتری داشت . قادر به پرداخت هزینه تحصیل در شهر را نداشتیم،.پدر ومادرم پیربودند من اخرین بچه بودم. در شهر جایی هم نداشتیم.

اما با حرکت بچه هابه طرف شهر من هم که شوق شهر از یک طرف و علاقه ام به درس خواندن از طرف دیگر ،

دوست داشتم به هر طریقی به شهر برسم درس بخوانم . هشت سالم بود داشت دیر می شد. زدم به گریه

من که دیگر سر از پا نمی شناختم بی توجه به فقر و بی پولی فقط دنبال این بودم که هرقیمتی شده خودم را از روستا و مشکلات و بدبختیهای ان زمان رها کرده بیایم شهر درس بخوانم منتظر سرنوشتم باشم چگونه رقم می خورد .

دلسوزی مادرم خیلی کمکم کرد. وعده های پدرم که ساده و متدین و قران خوان بوده ولی بی سواد , مرا تشویق به خواندن قران در روستای همجوار کرد تا از رفتن به شهر و درس منصرف شوم ولی من دیگر تصمیم را گرفته بودم. من هم ادم تقریبا مذهبی بچه مقید و خجالتی و ساده بودم ودنبال فراگیری نماز قران هم بودم . می رفتم خانه برادر بزرگم پشت سرش می ماندم نماز می خواندم ولی ایشان انقدر سریع بلند و نشست می کرد که اصلا نمی فهمیدم چه می گوید. فقط من باهمان سرعت به تبعیت از وی ادا درمی اوردم .

بالاخره وقت موعود رسیده بود همه انهایی که وقت تحصلشان بود به سوی شهر راهی شدند. من هم که دست خالی بودم پولی در بساط نبوده ؛ در روستا همه مصرف ان زمان ما سیب زمینی ،نان از گندم تولیدی خود ,مرغ و جوجه پرورشی خودمان بود.

پنیر و ماست همه چیز از خودمان بود چیزی را که مثل ظروف مسی,میلامین و پلاستیک وغیره ویا شوینده هارا هم بصورت مبادله کالا به کالا از فروشنده های سیار تهیه می کردیم . بنابراین هیچ پولی نداشتیم . میوه های مصرفی ما هم میوه های وحشی خودروی جنگلی آلوچه، گلابی، ازگیل؛ از این دست بود.یکی برای فروش  محصولات به شهر می رفت و برمی گشت منتظر نان خشک شهری دربخچه اش بودیم نه خرید کادو یا اسباب بازی و یا چیز خوردنی شهری

 با دست خالی جیب خالی فقط به امید دوستم که در شهر بود وتابستانها به ییلاق می امدند و با ما همسایه می شدند که در خانه شان بمانم دل خوش بودم. زمینی را که در ییلاق هم داشتیم بنوعی مال آنها بود ما بهره سالانه به انان می دادیم . با پسرش هم سن و سال رفیق بودم . در نزدیکی محل ما یعنی یک روستای همجوار بقعه ای بود و هنوز هم هست ، مردم پول نظریشان را در جای خاص ولی بدون قفل می انداختند. این دوست من سنی مذهب و سید بود . خود را منتسب به صاحب بقعه می دانست و پولها را بر می داشت کمی هم به من می داد . من یک بار بیشتر همراهش به بقعه نرفتم .

بالاخره پسر داییهایم که وضع خوبی داشتند با باری از وسایل با اسب و قاطر راه افتادند من هم دنبال انها راهی شهر شدم . اولین سفر بود راه را هم بلد نبودم.

در استانه فصل پاییز, راه خاکی؛ رودخانه های سیل اسا بدون پل گذری؛35 کیلو متر راه ولی شوق رفتن، اینهامشکل برام ایجاد نمی کرد

مسافتی را طی کردیم از چندرودخانه فرعی کم اب عبورنمودیم رسیدیم به جایی که رودخانه ها به  هم پیوسته بود. ابش بیشتر و هیچ چوب و تنه درختی هم برای عبور نبود . من خسته در استانه ورود به شهر مانده بودم چه کنم . اسبها را زدند به اب یکی پس از دیگری رفتند مردم داد می زدند از یکی از قاطر ،یا اسب اویزان شو خودت را، برسان اینور رودخانه ، می مانی اب تورا می برد تکان بخورو آب هم اسبها را به حرکت در می آورد و با خود چند متری جلو می برد .

من بچه دیدم همه رفتند داره اخرش هم می رود که دلم را زدم به دریا پریدم روی دم قاطری که یک دختر سوارش بود اویزان شدم آویزان از دم قاطرخود را به ان طرف رود رساندم . تقریبا دیگر رسیده بودیم تمام شده بود حال باید در شهر برای مکان و چگونگی پیدا کردن مدرسه و ثبت نام فکر می کردم .

رسیدیم دیگر شب شده بود ,جایی برای ماندن نداشتم البته ناگفته نماند من داییهایم در شهر و اطراف ان از پولداران ومالکان بزرگ به حساب می امدند . ولی خیری نداشتند . عاطفه محبت داییانه ای نداشتند سرد و یخ زده بودند مثل فریزر.

لذا امید به انان نداشتم یادم نیست شب را کجا ودر خانه کدام سپری کردم وفردایش خودم را به دوست و خانواده شان رساندم. تاعمردارم مدیونشان هستم ودعاگو .

خانه این اشنای بهتر از فامیلهای ما هم تا شهر 8کیلومتر بود. من هر روز این راه را باید پیاده می امدم وپیاده برمی گشتم و البته مهم نبود همه ان موقع همین وضع را داشتند .

تعداد کمی موتور بود بقیه بزرگ و کوچک پیاده این مسیر را طی می کردند.

من هیکلی بودم نسبت به بچه ها و همکلاسیها از همه بزرگتر بودم . مدرسه که ثبت نام کردم حامی ام پسر دایی ام بود که مدرسه نیاز داشت ایشان کارها را ردیف می کرد . امضا و از این قبیل کارهای اداری.

ثبت نام کردیم و مدرسه ای شدیم و شدیم مبصل کلاس اول.

برای اصلاح موی سر وخرج جزیی مداد و دفتر هم پولش را همان خانواده می داد . خدا رحمت کند مادر دوستم را یک ریال می داد سرم را اصلاح می کردم و یا یک نان و انگور و چنیری باآن نوش جان می کردم

یک سال اول ابتدایی در شهر گذشت و برای سال دوم و سوم وچهارم به روستای ییلاقی ما سپاه دانش آمد

همانطورکه گفته شد ما روستایی ها به کمک هم نیاز داشتیم . کار روستا به کمک قدرت بازوست تا تفکر و قلم و پشت میز نشینی باید شب و روز تلاش کرد. لذا از کودک خرد سال گرفته تا پیرمردی که توان حرکت دارد باید کار کند و سن و سال هم نمی شناسد.

بازگشت من به روستا درس در پیش سپاه دانش یک نوید خوبی برای خانواده بود. ولی برای من زیاد خوشایند نبود چون از کار روی زمین اربابها و پزدادن و فخر فروشی عده ای بخصوص دایی هایم بیزار بودم . دنبال بهانه فرار از روستا بودم . دل خوشی از روستا و خویشان نداشتم . با همه اوصاف مجبور بودم برگردم درکنار کار خانه درس را ادامه دهم.

مادری داشتم مهربان ، دلسوز، کاری وازخود گذشته ، اجازه کار را به کسی نمی داد مخصوصا به منی که اخرین فرزند خانواده بود وبسیار دوستم می داشت. مادر همه روستاییان بود. زن همه فن حریف از درمان روستایی، مامایی گرفته تا انواع آشپزی ها چه در عروسی یا در عزا تقریبا روستاهای دور و نزدیک جهت کمک گرفتن از وی پیشش می آمدند .

بسیار هم با فکر و آینده نگربود. آخرین سالهای عمرش بود . احساس کرده بود تنها شده.دید همه بچه ها یکی پس از دیگری ترکش می کنند و می روند سر خانه و زندگی کل دارایی اش که سه گوسفند بود به دامادمان داد گفت پس از مرگم هزینه دفن و کفنم بکن . گفته بود از سه بیشتر شده مال خودت کمتر هم شد من همین سه تا را می خواهم که برام هزینه کن. سرزنده و سرحال بود ولی اجل ومرگ پیر و جوان نمی شناسد . سرطان اجازه عمر بیشتری نداد و از پیشم رفت .

بگذریم برگردیم به قصه های خودمان ماکه تابستان به قسمت بالاتر کوه و خوش آب و هوا می رفتیم . مواقعی می شد که پنیرواینها زیاد می شد. از پنیر تازه بدست امده کوکویی درست می کردیم که بسیار خوشمزه بود . چون زیاد خورده بودیم کوکو معروف شده بود به کوکوملی ،اسم من را در خانه به طنز و شوخی جهت اذیت ملی صدا می کردند .

ییلاق بالا دست ان زمان ، دارای اب وهوای خوب ،رودخانه های پرآب داشت ،مثل امروز آب و چمنها که قروق شده هرکسی مکانی را برای خود اشغال کرده نبود. سرسبز برای گشت دور زدنها بود. قارچهای طبیعی خودرو خوشمزه بود. زرد صخره دیدنی داشت سفید ه رود، پرآب و پیچ و خم با صفایی داشت . ما ضمن کار خسته کننده از این طبیعت بهره مند بودیم بادیدن آنها خستگی را فراموش می کردیم.

پاییز و زمستان می آمدیم پایین تر من باید کمی زودتر می آمدم تا به مدرسه می رفتم . بارها باید مسافت سربالایی کوه 5،6 کیلومتری رامی رفتیم و غروب برمی گشتم .

چه تحرکی چه حالی داشتیم . روستای ما با چند رو ستا همجوار بود اطرافش را کوه بلند هفتونی ، با جوهای آب فصلی ، جنگل گرفته است  . مدرسه ما مکان خاصی نداشت سال اول که دوم ابتدایی و اول باهم بودیم در خانه ها و طویله های خالی کلاس برگزار می شد . دوسال بعد مدرسه یک کلاسه با گل درست کردند که یک اتاق مال سپاه دانش بود ویک کلاس هم برای دانش آموزان 4 مقطع باهم. من که درسها را همه راخوب بلد بودم در نبود سپاه دانش کلاس دایر بود و من درس می دادم وکلاس را اداره می کردم. دوسالی هم تغذیه می دادند مثل شیر دانش اموزی فعلی که یک بار می دهند و بعد خبری نمی شود . آنموقع سروقت حتی به ییلاق ما هم می رسید وآنهم مقطعی بود و بین راه برخی گم وگور می شد . تغذیه شامل کلوچه ،پنیرزرد خارجی، انجیرفشرده و خرما و ازاینها. خیلی خوشمزه بودند .میوه هم گاها می دادند. همزمان بادرس سچاه دانش می دید مادرم دارد گوسفند ه را می برد من را ازاد می کرد. من می رفتم مقداری انورتر گوسفندها را در کوه پایه بنام اووانه بوغازی چرا می دادم زودی برمی گشتم . از تنبلی بود . نیاز نبود به کلاس بیایم.

3سال در روستا درسم تمام شد کلاس 5 را باید شهر می آمدم.دوباره بدبختیها شروع شد کجا بمانم ، چکار کنم ؟؟

برای ادامه تحصیل و ثبت نام آمدم شهرتنها نبودم افرادی هم بودند که در شهر جایی نداشتند . توهمان مدرسه ای که کلاس اول را خوانده بودم ثبت نام کردم . خانه ای را ار مردی که از روستا به شهر رفته با کارگری جایی را خریده منزلی را با اتاقهای کوچک ساخته بود با دوستان هم روستایی اجاره کردیم. من و برادر زاده و پسر دایی و چند نفر هم روستایی هرکدام اتاقی را با دو سه نفری ماهانه 5تومان اجاره کردیم .

سال 1355 بود . معلمی داشتیم بسیار خشن هم در کلاس هم در خانه مستاجر دایی من بود . من ارتباط زیادی با دایی هایم نداشتم ولی مدتی این دایی من که نزدیک بود  رفت و آمد داشتم . معلم ام را در برخورد با خانواده وزنش ؛ کتک کاری هایش را با کمر بند مشاهده می کردم. وی از این موضوع ناراحت بود یک روزی از من خواست خانه دایی ام نروم . بهانه اش این بود که من از درس خواندن عقب می افتم . نفس عمل و نصایحه اش خوب بود ولی نیتش چیز دیگر بود. در هرصورت من هم اطاعت کردم و رفت و امدم را قطع کردم.

در کلاس درس من که مبصل کلاس بودم . وقتی می خواست کسی را تنبیه کند روی میز می خواباند من پاهایش را می گرفتم او با چوب و خط کش می افتاد جان دانش اموز بیچاره.

من درس خوان بودم نمراتم خوب بود ولی معلم ما در دادن نمره خیلی سختگیر و خسیس بود . به همین خاطر یک روز بچه های کلاس در حمایت از من مبصل کلاس از معلم خواستند که به من نمره کافی را بدهد . می گفتند کلاس دیگر مبصلشان نمرات بیشتری گرفته در صورتی که مبصل ما زرنگ تر است . آنهم چون آدم ساده ای بود نمره رفتار مرا بیست داد و در نمرات شفاهی هم آنهایی را که کمتر بود برد بالا ؛ کتبی ها را کم نمی گرفتم همه بیست بود.

تغذیه هم می دادند من مسوول پخش تغذیه بودم موقعی می شد که تغذیه اضافه بیاورم . یک یا دوتا کلوچه معلم تعارف می کردم نمی گرفت برای خودم برمی داشتم شاید نهار صبحانه ام هم همان می شد .بعضی از بچه ها شیطنت می کردند می رفتند پیش معلم خبر چینی می کردند . معلم علاقه ای ویژه به من داشت درجوابشان می گفت مگر مال بابای شما را می خورد . زحمت می کشد بیشتر هم می خورد.

زمانی پیش می امد که در کلاس درس در حل مسله ریاضی معلم گیر می کرد . بچه هابه اتفاق می گفتند آقا معلم مبصل بلد است بزار حل کند. می رفتم حل می کردم مورد تشویق دانش آموزان قرار می گرفتم . معلم گاها براحتی می پذیرفت و برخی موقع هم می گفت از راه دیگر من می خواستم حل کنم.

سال پنجم هم به هر صورت تمام شد. در ماههای آخر سال بود که کتاب عظمت بازیافته از سوی دفتر هویدا با یک نامه تقدیر برایم ارسال شد.  کتاب شامل زندگی تصویری شاه و خانواده اش به همراه توضیحات مختصر بود.

برای تامین مخارج و هزینه ضمن اینکه برادرم کمک می کرد خودم روزهای جمعه بعضی روزها می رفتم کارگری.

سال تحصیلی که تمام شد رفتیم به سوی ییلاق و کار و کشاورزی و دامداری تابستانی

قسمت پنچم از راهنمایی

من تقریبا حالا چندماه بالا و پایین 14 سالم بود. بزرگ شده بودم احساس مسولیت بیشتری می کردم . سال 55بود. گوسفند چرا بردن بیشتر کار من بود. ضمن اینکه در جمع اوری گندم و علوفه هم باید کمک می کردم. فصل بهار بعد از مدرسه که می رفتیم خانه در ییلاق هنوز علوفه ها جمع نشده بود بوی گل و علوفه و سرسبزی چشم نواز بود.

چرای گوسفند در زمانی که علوفه و سرسبزی باشد دلچسب و راحت است، وای روزی که چمنزارها تبدیل به کویر شود و خشک و بی علف خیلی سخت می شود .

در حین چرای گوسفند معمولا آخر پاییز که شیرگوسفندان خشک می شود .دیرتر به اغل برگردانده می شوند . لذا نهار را باید بیرون در کنار گوسفند میل کرد. نان خشک با پنیر خشک موقع صبح خوب است ،ولی برای نهار بماند خوردنش سخت تر می شود. ناچار از گوسفندان شیر ده که مقداری شیر داشتند می دوشیدیم و اتش روشن می کردیم در یک کاسه فلزی گرم کرده نان را باان با اشتهای اشرافی گری میل می فرمودیم . حتی شاه هم چنین غذایی نخورده بود که بگویم شاهانه بود . چه برسد به رییس جمهور ما

باید برای ادامه درس و راهنمایی اماده می شدم . دوباره فصل تحصیل شهر رفتن فرا رسیده بود . رفتیم شهر و ثبت نام در یک مدرسه راهنمایی و اجاره خانه کنار رودخانه از همان هم محلی که قبلا تعریفش شد

آخرهای سال تحصیلی سوم راهنمایی بودم تنها برادربزگتراز من که مجرد بود تمام کارها برعهده او بود هم به خدمت سربازی فراخوانده شد .مادرم تنهایی کارها را انجام می داد . برخی کارها را برادران بزرگترکه برای خود خانه و زندگی داشتند کمک می کردند. من که قادر نبودم کارهای سخت تری انجام بدهم کار می کردم ولی زود خسته می شدم کارم بجایی نمی رسید.یکی از سه خواهرانم خانه مجرد بود همان زمان یک خواستگار برایش آمد و کار ردیف شد و ان سال به کمک اقوام داماد کار مزرعه و برداشت انجام شد.

به خاطر وقوع انقلاب ؛ مدارس تعطیل شد من مدتی هم بیشتر در خانه بودم. آخرهای زمستان بود که یک بار به شهر آمدم و پوسترهای امام چند تایی گرفتم بردم. معمولا آخر زمستان علوفه رو به اتمام می شود برای سیر کردن شکم گاو و گوسفند باید مسافتها طی کرد و آنها را بجایی رساند تا تغذیه کنند . من هم همراه دیگران باگوسفندان بالای یک کوهی تک و تنها بودم سوت و کور هیچ صدای ادمی زادی نبود.

یکبار دیدم گوسفندان فرار کردند نگاه کردم دیدم دو تاگرگ گرسنه وحشی یکی از گوسفندها را گرفتند رو هوایکی از سر،دیگر ازدمش داد زدم ،فریاد زدم ،ولی خوب اطراف کسی نبود به کمکم بیاید . از روستا هم اگر صدایم را می شنیدند هم نمی امدند تا بالای قله می رسیدند کار از کار گذشته بود .

گوسفندها همه سرازیری به طرف روستا فرار کردند من با داد و فریاد گرگها را تا مسیری دنبال کردم ودیدم که درحال فرار گوسفند را تکه پاره کردندوبرگشتم رفتم بقیه گوسفندها را به طرف روستا حرکت دادم

یک روز هم به همراه پسر دایی ام در یک کوهپایه ای باهم بودیم آن گوسفندانش کمی پایین تر از من بود من از وی کوچکتر بودم غروب کوهپایه ،بدون هیچ سروصدایی ترسناک است .من بوته ای را به شکل گرگ می دیدم بنده خدا را صدا می کردم سربالایی نفس زنان می آمد نگاه می کرد می گفت باباجان آن که گرگ نیست یک بوته درخت است.

چون انقلاب شده بود برادرم هم بنا بدستور پادگان را زودتر ترک و منقضی شد.

تابستان آن سال کمی با برادرم سر مسایل بی خود حرفمان شد روستا و ییلاق را ترک کرده وارد شهر شدم و رفتم پیش پسر خاله ام کارگری کردم . روزی 30 تومان . مبلغی پول جمع کردم فصل تحصیل رسید در رشته علوم تجربی ثبت نام کردم. اینبار با پسر دایی ام که خانه ای در شهر ساخته بودند ماندم . حرفی از کرایه نشده بود. یک روز پسر دایی ام گفت پدرم می گوید فلانی کرایه نمی دهد مفتی در خانه نشسته ؛ گفت من یک ضبظ خریده بودم گفتم چرا این را با پول ان خریدم . تشکر کردم دستم خالی بود بعد از مدتی بیست تومان به وی دادم .

چه به چیه
نوشته شده در چهار شنبه 7 فروردين 1392
بازدید : 124
نویسنده : مهدی

هرکی هرکیه

                                    

123 1342



بازدید : 115
نویسنده : مهدی

با

123 1342



یافاطمه
نوشته شده در دو شنبه 5 فروردين 1392
بازدید : 103
نویسنده : مهدی

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرمایند:

ای فاطمه علیها السلام مژده باد! که در پیشگاه خدا مقامی شایسته داری که در آن مقام برای دوستان و شیعیانت شفاعت می کنی .

//

نور دخترم فاطمه علیها السلام از نور خداست، و دخترم فاطمه علیها السلام برتر از آسمانها و زمین است .

123 1342



السلام علیک یا فاطمه زهرا سلام الله علیه
نوشته شده در دو شنبه 5 فروردين 1392
بازدید : 111
نویسنده : مهدی

ایام شهادت دخت رسول اکرم بانوی دوعالم حضرت

فاطمه زهرا صدیقه طاهره (س)

بر محبان اهل بیت (س)

تسلیت باد

123 1342



سال حماسه سیاسی و حماسه اقتصادی گرامی
نوشته شده در جمعه 2 فروردين 1392
بازدید : 122
نویسنده : مهدی

روزی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله از راهی عبور می کرد شیطان را دید که خیلی ضعیف و لاغر شده است.

از او پرسید: چرا به این روز افتاده ای؟ گفت: یا رسول الله!از دست امت تو رنج می برم و در زحمت بسیار هستم . پیامبر فرمودند: مگر امت من با تو چه کرده اند؟

گفت: یا رسول الله ! امت شما شش خصلت دارند که

من طاقت دیدن و تحمل این خصایص را ندارم.

اول این که هر وقت به هم می رسند سلام می کنند.

دوم این که با هم مصافحه می کنند.

سوم آن که هرکاری را می خواهند انجام دهند انشاء الله می گویند.

چهارم آن که استغفار از گناهان می کنند.

پنجم این که تا نام شما را می شنوند صلوات می فرستند.

ششم آن که ابتدای هر کار بسم الله الرحمن الرحیم می گویند.

123 1342



گزیده ای ازفرمایشات مقام معظم رهبری
نوشته شده در پنج شنبه 1 فروردين 1392
بازدید : 158
نویسنده : مهدی

*     صهیونیستها بدانند اگرغلطی ازانها سربزند ایران تل اویو وحیفارا با خاک یکسان می کند

**تلاش دشمن برای انزوای ایران با شکست کامل مواجه شد.

***هدف تحریم ها مردد کردن ملت ایران بود.

****تحریم؛ نیروی درونی ملت ایران را فعال کرد

*****یک ملت زنده از فشار؛ تهدید وسخت گیری دشمن هرگز به زانودرنمیآید.

******من به گفتگودوجانبه با امریکا خوشبین نیستم.

**********لبیک یا خامنه ای********

مسولین قدیم و جدید مردود شدند و ما را ناامید کردند

 مااهل کوفه نیستیم علی تنها بماند

123 1342