قسمت چهارم داستان زندگی مرحمت ما
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
قسمت چهارم داستان زندگی مرحمت ما
نوشته شده در چهار شنبه 4 بهمن 1391
بازدید : 326
نویسنده : مهدی

همانطورکه گفته شد ما روستایی ها به کمک هم نیاز داشتیم . کار روستا به کمک قدرت بازوست تا تفکر و قلم و پشت میز نشینی باید شب و روز تلاش کرد. لذا از کودک خرد سال گرفته تا پیرمردی که توان حرکت دارد باید کار کند و سن و سال هم نمی شناسد.

بازگشت من به روستا درس در پیش سپاه دانش یک نوید خوبی برای خانواده بود. ولی برای من زیاد خوشایند نبود چون از کار روی زمین اربابها و پزدادن و فخر فروشی عده ای بخصوص دایی هایم بیزار بودم . دنبال بهانه فرار از روستا بودم . دل خوشی از روستا و خویشان نداشتم . با همه اوصاف مجبور بودم برگردم درکنار کار خانه درس را ادامه دهم.

مادری داشتم مهربان ، دلسوز، کاری وازخود گذشته ، اجازه کار را به کسی نمی داد مخصوصا به منی که اخرین فرزند خانواده بود وبسیار دوستم می داشت. مادر همه روستاییان بود. زن همه فن حریف از درمان روستایی، مامایی گرفته تا انواع آشپزی ها چه در عروسی یا در عزا تقریبا روستاهای دور و نزدیک جهت کمک از وی پیشش می آمدند .

بسیار هم با فکر و آینده نگر آخرین عمرش بود دید همه بچه ها یکی پس از دیگری ترکش می کنند و می روند سر خانه و زندگی کل دارایی اش که سه گوسفند بود به دامادمان داد گفت پس مرگم هزینه دفن و کفنم بکن . گفته بود از سه بیشتر شده مال خودت کمتر هم شد من همین سه تا را می خواهم که برام هزینه کن. سرزنده و سرحال بود ولی اجل ومرگ گیر و جوان نمی شناسد . سرطان اجازه عمر بیشتری نداد و از پیشم رفت .

بگذریم برگردیم به قصه های خودمان ماکه تابستان به قسمت بالاتر کوه و خوش آب و هوا می رفتیم . مواقعی می شد که پنیرواینها زیاد می شد. از پنیر تازه بدست امده کوکویی درست می کردیم که بسیار خوشمزه بود . چون زیاد خورده بودیم کوکو معروف شده بود به کوکوملی ،اسم من را در خانه به طنز و شوخی جهت اذیت ملی صدا می کردند .

ییلاق بالا دست ان زمان البته دارای اب وهوای خوب ،رودخانه های پرآب داشت مثل امروز آب و چمنها که قروق شده هرکسی مکانی را برای خود اشغال کرده نبود. سرسبز برای گشت دور زدنها بود. قارچهای طبیعی خودرو خوشمزه بود. زرد صخره دیدنی داشت سفید ه روده پرآب و پیچ و خم با صفایی داشت . ما ضمن کار خسته کننده از این طبیعت بهره مند بوده بادیدن آنها خستگی را فراموش می کردیم.

پاییز و زمستان می آمدیم پایین تر من باید کمی زودتر می آمدم تا به مدرسه می رفتم . بارها باید مسافت سربالایی کو 5،6 کیلومتری رامی رفتیم و غروب برمی گشتم .

چه تحرکی چه حالی داشتیم . مدرسه ما مکان خاصی نداشت سال اول که دوم ابتدایی و اول باهم بودیم در خانه ها و طویله های خالی کلاس برپزار می شد . دوسال بعد مدرسه یک کلاسه با گل درست کردند که یک اتاق مال سپاه دانش بود ودک کلاس هم برای دانش آموزان 4 مقطع باهم. من که درسها را همه راخوب بلد بودم در نبود سپاه دانش کلاس دایر بود و من درس می دادم وکلاس را اداره می کردم. دوسالی هم تغذیه می دادند مثل شیر دانش امزی فعلی که یک بار می دهند و بعد خبری نمی شود . آنموقع سروقت حتی به ییلاق ما هم می رسید وآنهم مقطعی بود و بین را برخی گم گور می شد . تغذیه شامل کلوچه ،پنیرزرد خارجی، اجیرفشرده و خرما و ازاینها. خیلی خوشمزه بودند .میوه هم گاها می دادند.

3سال در روستا درسم تمام شد کلاس 5 را باید شهر می آمدم.دوباره بدبختیها شروع شد کجا بمانم ، چکار کنم ؟؟

برای ادامه تحصیل و ثبت نام آمدم شهرتنها نبودم افرادی هم بودند که در شهر جایی نداشتند . توهمان مدرسه ای که کلاس اول را خوانده بودم ثبت نام کردم . خانه ای را ار مردی که از روستا به شهر رفته با کارگری جایی را خریده منزلی را با اتاقهای کوچک ساخته بود با دوستان هم روستایی اجاره کردیم. من و برادر زاده و پسر دایی و چند نفر هم روستایی هرکدام اتاقی را با دو سه نفری ماهانه 5تومان اجاره کردیم .

سال 1355 بود . معلمی داشتیم بسیار خشن هم در کلاس هم در خانه مستاجر دایی من بود . من ارتباط زیادی با دایی هایم نداشتم ولی مدتی این دایی من که نزدیک بود  رفت و آمد داشتم . معلم ام را در برخورد با خانواده وزنش ؛ کتک کاری هایش را با کمر بند مشاهده می کردم. وی از این موضوع ناراحت بود یک روزی از من خواست خانه دایی ام نروم . بهانه اش این بود که من از درس خواندن عقب می افتم . نفس عمل و نصایحه اش خوب بود ولی نیتش چیز دیگر بود. در هرصورت من هم اطاعت کردم و رفت و امدم را قطع کردم.

در کلاس در من که مبصل کلاس بودم . وقتی می خواست کسی را تنبیه کند روی میز می خواباند من پاهایش را می گرفتم او با چوب و خط کش می افتاد جان دانش اموز بیچاره.

من درس خوان بودم نمراتم خوب بود ولی معلم ما در دادن نمره خیلی سختگیر و خسیس بود . به همین خاطر یک روز بچه های کلاس در حمایت از من مبصل کلاس از معلم خواستند که به من نمره کافی را بدهد . می گفتند کلاس دیگر مبصلشان نمرات بیشتری گرفته در صورتی که مبصل ما زرنگ تر است . آنهم چون آدم ساده ای بود نمره رفتار مرا بیست داد و در نمرات شفاهی هم آنهایی را که کمتر بود برد بالا ؛ کتبی ها را کم نمی گرفتم همه بیست بود.

تغذیه هم می دادند من مسوول پخش تغذیه بودم موقعی می شد که تغذیه اضافه بیاورم . یک یا دوتا کلوچه معلم تعارف می کردم نمی گرفت برای خودم برمی داشتم شاید نهار صبحانه ام هم همان می شد .بعضی از بچه ها شیطنت می کردند می رفتند پیش معلم خبر چینی می کردند . معلم علاقه ای ویژه به من داشت درجوابشان می گفت مگر مال بابای شما را می خورد . زحمت می کشد بیشتر هم می خورد.

زمانی پیش می امد که در کلاس درس در حل مسله ریاضی معلم گیر می کرد . بچه به اتفاق می گفتند آقا معلم مبصل بلد بزار حل کند. می رفتم حل می کردم مورد تشویق دانش آموزان قرار می گرفتم . معلم گاها براحتی می پذیرفت و برخی موقع هم می گفت از راه دیگر من می خواستم حل کنم.

سال پنجم هم به هر صورت تمام شد. در اخرین سال بود که کتاب عظمت بازیافته از سوی دفتر هویدا با یک نامه تقدیر برایم ارسال شد.  کتاب شامل زندگی تصویری شاه و خانواده اش به همراه توضیحات مختصر بود.

برای تامین مخارج و هزینه ضمن اینکه برادرم کمک می کرد خودم روزهای جمعه بعضی روزها می رفتم کارگری.

سال تحصیلی که تمام شد رفتیم به سوی ییلاق و کار و کشاورزی و دامداری تابستانی

 

 

 




000



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: