در پای ناکسان نپراکندهام گهر |
|
از دست مهتران نپذیرفتهام عطا |
آنرا که او به صحبت من سر درآورد |
|
گویم ثنای نیک و شناسم به دل وفا |
ار ذلتی پدید شود زو معاینه |
|
انگارمش صواب و نبینم ازو خطا |
اهل سرخس می نشناسند حق من |
|
تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا |
مقدار آفتاب ندانند مردمان |
|
تا نور او نگردد از آسمان جدا |
آنگاه قدر او بشناسند با یقین |
|
کاید شب و پدید شود بر فلک سها |
اندر حضر نباشد آزاده را خطر |
|
وندر حجر نباشد یاقوت را بها |